۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

زندگی آنطور که باید نیست




می بینی , آسمان شهر ما دیگر آبی نیست
مثل همیشه , پر ستاره و مهتابی نیست

بر لبان مردم کوچه و بازارش, دیگر خنده نیست
در جوبهای شهر ما , دیگر آب جاری نیست

چهره شهر را ببین که چه بی رنگ است
دیوارهای شهر ما , پر ز نقاشیهای فقر است

روزهایش گر چه آفتابی و روشن است
در دل کوچه هایش , زندگی اما رنگ دیگر است

کفتران آسمانش همه بی بال و پر
بر ریشهء نهال نو رسیده اش می زنند تبر

در میان آن کوچه بن بست آهسته کن گذر
کودک فقردر کوچه تنهایی , خجالت می کشد از رهگذر

زندگی آنطور که می بایست نیست
قامت در ختان سپیدار, دیگر راست نیست

صدای بیرون آمده از سینه دیگر فریاد نیست
سایهء شوم تباهی , کرده شهرما را نابود و نیست


از دامون گیلک پور